عسلعسل، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره

عسل بانو

عسل و بابا

ديشب بابا رفت حموم منم بدوبدو چهاردست و پا رفتم دنبالش و پشت در حموم منتظر نشستم   مامان هم 10 بار اومد منو برداشت برد اتاق و ميگفت: عسلي انقدر شيطوني نکن بابا الان مياد! نبايد شما پاهاتو بزاري رو سراميک سرما ميخوري منم ميرفتم دوباره ميشستم جلو در حموم عسل: مامان اگه بازم منو ببري اتاق من دوباره ميام همينجا ميشينم بعد که بابا دراومد کلي ذوق کردم و خوشحال شدم بعد نشستم و کلي با بابا باي باي کردم بابا هم کلي ذوق کرده بود   ...
30 آبان 1390

نه ماهگی عسل

من امروز نه ماهه شدم هورررررررا   با یه عالمه کارای جدیدی که یاد گرفتم    راستی یه خبر مهم این که     دندون درآوردم یه چند روزی بود که کمی بیتاب بودم و مامان هم همش لثه هامو چک میکرد  ببینه من دندونام دراومده یا نه  روز پنج شنبه ٢٦ آبان شب کمي بيتابي کردم و ظهر مامان به لثه هام هم دست زد ديد من لثه ام سفته ولي هنوز شک داشت که دندونه يا نه  تا اينکه روز جمعه 27 آبان موقع خوردن ناهار در خونه مادرجون اينا  متوجه اولين مرواريد کوچولوي من شديم و من هم کلي ذوق کرم که دندون دار شدم  ولي نميدونم چرا بعد اينکه دندون من رو همه ديدند باز هم به من سوپ دادند و از غذاهاي ديگه خبري نشد!!...
30 آبان 1390

عيد غدير خم

با علي از يا علي يک نقطه کم دارد ولي ،،،،،، يا علي گفتن کجا و با علي بودن کجا !!!!! بازم عيده و عيده     عيد غدير خم  اين اولين عيد غديري است که منم هستم   و پيش مامان و بابام و فاميلامم  البته پارسال هم يه جورايي بودما   منم اين عيد رو به همه و مخصوصا ني ني هاي خوشملي تبريک ميگم ...
24 آبان 1390

برف بازی

دیروز حسابی تا شب برف بارید  از دیشب تا الان هم داره میباره  دیروز هم من و مامان تو خونه تنها موندیم و نشد جایی بریم و گاهی میرفتیم و منظره خوشگل برفی رو تماشا میکردیم  مامان خیلی دوست داشت منو ببره برف بازی ولی میترسید خدایی نکرده از پله ها سر بخوریم و عصر لباس های منو پوشوند و رفتیم همون در ورودی خونه که کمی برف نشسته بود و مامان برف رو از نزدیک به من نشون داد و میگفت عسلی : ببین این برفه دست بزن دخترم ببین چه سرده! و من هم با تعجب به دور و برم نگاه میکردم و تا چند دقیقه اصلا دوست نداشتم به برف دست بزنم و دستم رو عقب میکشیدم     مامان هم کلی با من حرف زد و با برف توپ درست میک...
18 آبان 1390

اولين روز برفي من

امروز صبح که از خواب پاشدم مامان گفت عسل جونم بيا يه چيز خوشگل نشونت بدم  بعد با مامان رفتيم دم پنجره و من ديدم که کوچه و حياطمون سفيد رنگ شده و من با تعجب نگاه ميکردم که مامان گفت: اين ها برف هست و نعمت خدا هست امسال خداروشکر هواها خيلي خوب شده و زود برف هم باريده و مامان ميگه تو هواي برفي ميشه رفت بيرون و آدم برفي درست کرد !   ...
16 آبان 1390

شلوغ کاري هاي عسلي

اين روزها حسابي به قول بابا شلوغ پولوغ ميکنم  و هر چي رو بخوام به دست ميارم  يه نمونش پنج شنبه پيش بود که مامان و بابا داشتن توآشپزخونه خريد ها رو که کرده بودند جمع و جور ميکردند که من هم تو اتاق واسه خودم مشغول بازي بودم و آهنگ گوش ميکردم  هر از گاهي هم جيغ و دادي ميکردم که فوري مامان و بابا يه سرکي ميکشيدن و من آروم ميشدم      خلاصه طي گشت و گذاري که واسه خودم با روروک داشتم متوجه يه چيز جالب تو خونمون شدم که فکر کنم وسيله اي هست واسه کشيدن و بعد خوردن   بعدش مامان سررسيد و اين آويز رو از دست من نجات داد و من هم دنبال يه مشغوليت ديگه بودم که به به چشمم به دفتر هاي م...
7 آبان 1390

هنرنمايي هاي جديد من

هفته پيش سه شنبه مامان من رو گذاشته بود خونه مامان بزرگ اينا و رفته بود سراغ کاراش   ظهر که اومد خاله جون با خوشحالي به مامان خبر داد که بيا و ببين که عسلي دست دسي ميکنه  مامان هم کلي ذوق کرد و خوشحال شد  آخه مامان همش با من تمرين ميکرد و دوست داشت من دست دسي کنم  هميشه ميگه : دس دسي صدا مياد صداي يه جوجو مياد جيک جيک جيک و صدا هاي ديگه مثل گربه و هاپو و ....  اون روز هم خاله جون کلي باهام بازي و دست دسي کرده بود و منم زود ياد گرفتم و همش دست دسي ميکنم   ...
7 آبان 1390

یه روز گردش

دیروز یکشنبه ٢٤مهر با مامان و خاله و دخترخاله مامان رفتیم نمایشگاه صنایع دستی و میراث فرهنگی ایران  البته هفته پیش هم رفته بودیم ولی هنوز خوب راه نیفتاده بود  غرفه های زیادی داشت از شهرای مختلف مثل اردبیل و ارومیه ویزد و ....  که صنایع دستی و سوغات همون شهرو توش میفروختن  خوشمزه ترینش هم نون فتیر ارومیه بود که البته مامان و بقیه به جای من هم میل کردن  یه عالمه هم شیرینی و نقل و باقلوا و ...  و نون های محلی  بود که همونجا داشتن درست میکردن  و آش دوغی هم بود که مامان اینا خوردن و من هم البته شیر خودم رو خوردم  و یه نگاهم به آش دوغ مامان بود   و کلی هم لباس محلی و گلیم و صنایع دستی بو...
4 آبان 1390
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عسل بانو می باشد